یک روز خیلی سال ها پیش که هنوز انسان آفریده نشده بود همه ی احساسها جمع بودن . عشق ، دروغ ،حسادت ، دوستی ، نفرت ، دیوانگی و ... قرار شد دیوانگی چشم بگذارد و همه پنهان شوند . دیوانگی رفت و چشم گذاشت و شروع کرد به شمردن 1,2,3و... هر کس رفت و جایی پنهان شد شمارش داشت به پایان می رسیدو هنوز عشق پنهان نشده بود عشق رفت و لابه لای یک بوته گل رز پنهان شد . شمردن دیوانگی تمام شد فریاد زد من دارم می آیم رفت و گشت همه را پیدا کرد به غیر از عشق . حسادت رفت پیش دیوانگی و از روی حسودی جای عشق را به دیوانگی گفت . دیوانگی رفت و بوته گل رز را تکان داد عشق در حالی که دستها یش جلوی صورتش بود از لابه لای بوته بیرون آمد ، دستهایش را که بر داشت از چشم های عشق خون می آمد عشق دگر چشم نداشت و کور شده بود دیوانگی ناراحت شد و گفت چه کاری می توانم برایت انجام دهم ، گفت : اگر می خواهی من را هم راهی کن تا آخر راه ...برای همین هست که می گویند عشق کور هست و با دیوانگی است .